+ نوشته شده در دوشنبه بیست و یکم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 1:33 PM توسط آذیــــن
|
حادثه ؛ آغوش توست
كه وقتي ندارمَش
خبر نكرده ، جان ميگيرد ،
دلتنگياَش !
+ نوشته شده در شنبه نوزدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 2:11 PM توسط آذیــــن
|
از حسادت دل من می سوزد
از حسادت به کسانی که تو را می بینند
مثل آن کاسب خوشبخت محل
... ... مثل آن مرد فقیر سر راه ...
ازحسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل آن کوچه که هر روز از آن می گذری
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تن تو سرشار اند
از حسادت دل من می سوزد
راستی تو مرا یادت هست
از حسادت به کسانی که تو را می بینند
مثل آن کاسب خوشبخت محل
... ... مثل آن مرد فقیر سر راه ...
ازحسادت به محیطی که در اطراف تو هست
مثل آن کوچه که هر روز از آن می گذری
مثل آن خانه که حجم تو در آن جا جاریست
مثل آن بستر و آن رخت و لباس
که ز عطر تن تو سرشار اند
از حسادت دل من می سوزد
راستی تو مرا یادت هست
+ نوشته شده در چهارشنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ ساعت 12:13 PM توسط آذیــــن
|